او که می رفت همین رفتن او دارم زد
او که می رفت همین رفتن او دارم زد خنجر از پشت نزد دشمن من یارم زد
هوس آمدنش عین پریشانی بود گره کور به صد رشته ی افکارم زد
سرو من بید شد و باد به پایم لرزید عشق او آه چه زخمی به تن زارم زد
او که می رفت ندانست که با رفتن خود تیشه بر ریشه ی آن بی بر و بی بارم زد
چشم هایش که به هر گریه ی من می خندید نقش گنگی ست که بر نقشه ی دیوارم زد
رفت و هرگز نتوانست ملامت بکند عشق پنهان منی را که جنون جارم زد
با همان دست که در دست من آرام گرفت برد آرام من آن دوست که خود دارم زد