سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیاز

خودکشی از نوع عاشقانه

کوتاه ترین داستان تلخی که تاکنون خوانده اید ... 

پرده آخر :

وقتی دیدند کسی حرفهای عاشقانه آنان را نمی فهمد و هیچ گوشی نجوای بهاری آنان را درک نمی کند . وقتی احساس کردند آدمهایی که در کنارشان هستند ، آنها را نمی بینند و دوست داشتن آن دو را حس نمی کنند . وقتی فهمیدند هیچ کس برای عشق پاک و اهورایی شان حرمت قائل نیست ، و اصلاٌ برای عشق آنان قیمت و بهایی نمی گذارند . وقتی زوجهای جوان که روزهای خوش عاشقی را در کنار پرچین باغ به خوشی و خوبی پشت سر گذاشته بودند ، به این نتیجه رسیدند که فاصله رسیدن آنها بسیار دور و طولانی است و پدران و مادرانشان هنوز آنها را بچه می دانند و دائم با زخم زبان سعی در آزار آنها دارند . تصمیم گرفتند تمام کنند . سرانجام لیلی و مجنون قصه ما به آخر جاده رسیدند ...

لیلا چشم در چشمان بی فروغ علی دوخت و نم اشک علی را با انگشتان یخ زده پاک کرد . علی جان تو بگو چه کنم . حرف ، حرف توست . تو همه چیز منی . مگر می شود بگویی و من نه بیاورم . علی آخرین نگاهش را دوخت به یاور با ریشه ای که پیدا کرده بود . به لیلای زندگی اش . به کسی که او را عاشقانه دوست داشت . علی نمی خواست . اما این لیلا بود که او را وادار می کرد تا بخواهد . پس علی هم میبایست بخواهد . چاره ای نبود .

صبح زود آخرین روز پائیزی ، داشت جان می گرفت . دو دیوانه عاشق ، بی قرار از عشق و دوست داشتن ، از شهر دور شدند تا داخل باغ خزان زده ، داستان تلخی را به تاریخ حافظه والدینشان بسپارند . روز بدی بود . لیلا و علی دست در دست هم تا انتهای باغ خلوت رفتند . هیچ چشمی در آن صبح خاکستری آنها را ندید . اگر هم می دید باور نمی کرد . آن دو کنار یک درخت ایستادند . علی طناب سفید رنگ را به شاخه محکم درخت آویزان کرد . لیلا فقط نگاه می کرد . هنوز نم اشک علی گوشه چشمانش پیدا بود . لیلا هم داشت گریه می کرد . اما هیچ گوشی صدای گریه آنها را نشنید . اگر هم می شنید باور نمی کرد . آخرین نگاه با آخرین کلمات ، جور شد . تا قصه دو عاشق این گونه به پایان برسد . خودکشی از نوع عاشقانه . داخل باغ پائیزی ، کنار درخت مرگ ، لیلا و علی خیلی آزار ندیدند . درست روبروی هم و چشم در چشم هم فقط چند ثانیه کوتاه زجر کشیدند و برای همیشه به هم رسیدند . این مرگ بود که دو عاشق بی قرار را به کام عشق ابدی برد . آنها چه راحت تمام شدند ...